♥ دنیای رمانتیک ♥ ـ تقدیم به کسی که دوسش دارم...

دو داستان کوتاه...

                                                     

 

١.قابلمه پر از عشــــــق...

جوانک خوش تیپ از اینکه قابلمه پیرمرد به پایش خورده و یک خط منحنی از جنس گرد و خاک روی شلوارش رسم کرده بود، کلی ناراحت شد. صورتش را که تازه اصلاح کرده بود، در هم کشید و یک نوچ پرمحتوا از غنچه لبانش بیرون داد.
تا سرحد امکان خودم را عقب کشیدم. روی شانه اش زدم و گفتم: «داداش بیا عقب این بابا راحت باشه»
از وسط دو تا دستم که مثل گوشت قربانی به میله وسط ماشین آویزانم کرده بود، گردن کشیدم و نگاهش کردم.
پیرمردی 70 – 75 ساله ، با کت خاکستری با بافتی درشت و ضخیم ، شلوار مشکی اش از گشادی گریه می کرد و با تمسک به کمربند پوسیده ای ، دست و پا زنان خودش را به پیرزن چسبانده بود.
با خودم فکر کردم و گفتم شاید می خواهد از جایی نذری بگیرند !
به نظرم قابلمه دو نفره بود . اما قیافه شان به این کارها نمی خورد . تازه محرم و صفر هم تمام شده بود .
پیش خودم محاکمه اش کردم . «حالا به هر علتی که این قابلمه خالی رو دست گرفتی پس چرا پلاستیکش آن قدر خاکی و کثیفه ؟!
یعنی یک مشمای سالم تر گیرت نیومد که این طوری شلوار مردمو کثیف نکنی ؟!»
شاید چیزی توی قابلمه دارند ؟! اما قابلمه توی پلاستیک یک ور شده بود . اگر چیزی توش بود از سوراخ های پلاستیک بیرون می ریخت .
شاید هم پیدایش کردند ، می خواهند بفروشند به نمکی ؟! یا شاید هم ترسیدند در اثر تکان های ماشین که آدم را مثل مشک عشایر ایل بختیاری تکان می دهد ، حالشان به هم بخورد ، قابلمه را آورده اند برای مواقع اضطراری !
توی همین فکر بودم که پیرمرد با سرفه ای سینه اش را صاف کرد و گفت : « آقا پیاده می شیم »
مسافرهایی که سر پا ایستاده بودند ، خودشان را عقب می کشیدند . یکی ، دو نفر هم که جلوی در بودند پیاده شدند تا راهی برای پیاده شدن باشد .
پیرمرد ، یک دویست تومانی مچاله شده قرمز را به راننده داد . بعد هم زیر شانه پیرزن را به آرامی گرفت . پیرزن خیلی آرام قدم بر می داشت . پاهایش که بعد از شصت ، هفتاد سال از کشیدن بدنش خسته شده بود ، روی زمین کشیده می شد . مثل اینکه می خواست بماند و راحت روی صندلی استراحت کند. شاید هم اگر زبان داشتند به بقیه بدن پیرزن می گفتند : شما بروید ما بعدا می آییم.
به رکاب پله های ماشین که رسیدند پیرمرد دست پیرزن را روی میله آهنی پشت صندلی شاگرد گذاشت و به پیرزن اشاره کرد که میله را نگه دار و خودش پیاده شد.
قابلمه را با دقت تمام روی پله اول ماشین گذاشت و با وسواس آزمایش کرد که لق نزند . بعد هم دستش را به طرف پیرزن دراز کرد تا پیرزن پاهایش را آرام روی قابلمه بگذارد و بعد از روی قابلمه روی پله اول. دو پایش را که روی پله اول گذاشت ، پیرمرد قابلمه را روی زمین گذاشت . دوباره پیرزن پاهایش را آرام روی قابلمه و این بار روی زمین گذاشت.
نمی دانم بقیه مسافران هم احساس من را داشتند یا نه ؟!
پیرمرد و پیرزن یک عمر بود که از قابلمه خورده بودند ، ولی هنوز حتی یک قاشق هم از آن کم نشده بود . این قابلمه شان فقط برای دو نفر غذا جا می گرفت

 

                                                      

 

٢.خدا چراغی به او داد...

روز قسمت بود..خدا هستی را قسمت میکرد.خدا گفت: چیزی از من
بخواهید هر چه باشد00شما را خواهم داد ..سهمتان را از هستی طلب
کنید زیرا خدا بخشنده است.
و هر که آمد چیزی خواست..یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای
دویدن..یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز..یکی دریا
را انتخاب کرد و یکی آسمان را .
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت:خدایا من چیز زیادی
از این هستی نمی خواهم .نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ نه بال و
نه پایی..نه آسمان و نه دریا.
.....تنها کمی از خودت..تنها کمی از خودت به من بده و خدا کمی نور
به او داد. نام او کرم شب تاب شد.خدا گفت: آن که نوری با خود دارد
بزرگ است..حتی اگر به قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که
گاهی زیر برگ کوچکی پنهان می شوی و رو به دیگران گفت: کاش
می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست..زیرا که از خدا جز
خدا نباید خواست.

                                         

 

[ چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:داستان كوتاه عاشقانه,داستان, ] [ 10 PM ] [ مسعود ] [ ]


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 10 صفحه بعد

Design

Design By : Lovelyrose